ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد


فشار لب بهم آوردن این اثر دارد

ز دستگاه گرانجانی ام مگوی و مپرس


دمی که ناله کنم کوهسار بر دارد

سخن به خاک مینداز در تأمل کوش


به رشته ای که گهر می کشی دو سر دارد

بهم زن الفت اسباب خودنمایی را


شکست آینه ، آیینه ای دگر دارد

تنزه آینه دار بهار ناز خوش ست


حنا مبند به دستی که رنگ بر دارد

به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم


چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد

به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل


قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد

به هرچه می نگرم شوخی تبسم تست


جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد

غبار غیر ندارم به خویش ساخته ام


دلی که صاف شد آیینه در نظر دارد

نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم


گداز دل چقدر ناز شیشه گر دارد

ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه


گشاد بال همان خنده ای دگر دارد

به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ


به باد می دهدم گر ز خاک بردارد